درباره وبلاگ


دوستان عزیز و یاران صمیمی به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 27
بازدید دیروز : 63
بازدید هفته : 91
بازدید ماه : 90
بازدید کل : 36829
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


كد موسيقي براي وبلاگ

سامان من
سرگرمی - اس ام اس - معما




ببخشید چند وقت نبودم .



یک شنبه 6 مرداد 1392برچسب:, :: 23:44 ::  نويسنده : محمدرضا

 

شهر هرت کجاست؟

تا بحال اصطلاح شهر هرت رو زیاد شنیدید اما از خودتون پرسیدید واقعا شهر هرت کجاست؟     - شهر هرت جايي است که رنگهاي رنگين کمان مکروهند و رنگ سياه مستحب.
  - شهر هرت جايي است که اول ازدواج مي کنند بعد همديگر  رو مي شناسن.   - شهر هرت جايي است که بهشتش زير پاي مادراني است که حقي از زندگي و فرزند و همسر ندارند..   - شهر هرت جايي است که درختها علل اصلي ترافيک اند و بريده مي شوند تا ماشينها راحت تر برانند.   - شهر هرت جايي است که کودکان زاده مي شوند تا عقده هاي پدرها و مادرهاشان را درمان کنند.   - شهر هرت جايي است که شوهر ها انگشتر الماس براي زنانشان مي خرند اما حوصله 5 دقيقه قدم زدن را با همسران ندارند.   - شهر هرت جايي است که با ميلياردها پول بعد از ماهها فقط مي توان براي مردم مصيبت ديده، چند چادر برپا کرد.   - شهر هرت جايي است که خنده نشان از جلف بودن را دارد.   - شهر هرت جايي است که مردم سوار تاکسي مي شن زود برسن سر کار تا کار کنن وپول تاکسيشونو در بيارن.   - شهر هرت جاييه که نصف مردمش زير خط فقرن اما سريال هاي تلويزيوني رو توي کاخها مي سازن.   - شهر هرت جايي است که گريه محترم و خنده محکومه.   - شهر هرت جايي است که وطن هرگز مفهومي نداره و باعث ننگه پس ميرويم  ترکيه و دوبي و اروپا و آمريکا و ........ را آباد ميکنيم..    - شهر هرت جايي است که هرگز آنچه را بلدينبايد به ديگري بياموزي.   - شهر هرت جايي است که وقتي مي ري مدرسه کيفتو مي گردن مبادا آينه داشته باشي.   - شهر هرت جايي است که دوست داشتن و دوست داشته شدن احمقانه، ابلهانه و ... است.   - شهر هرت جايي است که توي فرودگاه برادر و پدرتو مي توني ببوسي اما همسرتو نه ....   - شهر هرت جايي است که وقتي از دختر مي پرسن مي خواي با اين آقا زندگي کني مي گه: نمي دونم هر چي بابام بگه.   - شهر هرت جايي است که وقتي مي خواي ازدواج کني 500 نفر رو دعوت مي کني و شام ميدي تا برن و از بدي و زشتي و نفهمي و بي کلاسي تو کلي حرف بزنن..    - شهر هرت جايي است كه مردمش پولشان را توی چاه میریزن و دعا میکنن که خدا آنها را از فقر نجات بده...   - شهر هرت جایی است که به بعضی از بیسوادها میگن پروفسور.     - شهر هرت جایی است که در آن دلال و دزد به مهندس و دکتر فخر میفروشند.   - شهر هرت جایی است که مردگان مقدسند و از زنده ها محترمترند.

شهر هرت جايي است كه ...........    

  خدايا اين شهر چقدر به نظرم آشناست .



پنج شنبه 15 تير 1391برچسب:, :: 10:20 ::  نويسنده : محمدرضا

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد! خیلی شاکی میشه، پا رو میذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه. یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه موتور گازیه غیییییژ ازش جلو زد!دیگه پاک قاطی می کنه با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه. همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!! طرف کم میاره، میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده . خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا ! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی روی ما رو کم کردی؟! موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه : والله ... داداش... خدا پدرت رو بیامرزه وایستادی!...کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت!

نتیجه اخلاقی: اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های قابل ملاحظه ای دارند ببینید کش شلوارشان! به کدام ...بووووق.... گیر کرده!
 



دو شنبه 18 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:19 ::  نويسنده : محمدرضا

روزی که شنیدم بخشنامه بازنشستگی پیش از موعد اومده که همکارا با ۲۵ سال سابقه باز نشسته میشن.کلی خوشحال شدم.
گفتم افتخار باز نشستگی افتخار کمی نیست.یه روز رفتم اداره مون! توی راهروی اداره، مسئول آموزش متوسطه رو دیدم. گفتم منم میخوام بازنشسته بشم ، حقمه! گفت هنوز چیزی برای ما نیومده ما هم کاملا بی اطلاعیم از شما می شنویم و از اینا .... ته دلم خالی شد فهمیدم از ما بهترون در نوبتن !!!

رفتم اتاق کار گزینی.به مسئول کار گزینی که از اقوام و آشنایان من هم بود خواسته مو گفتم ایشون دیگه اظهار بی اطلاعی نکردن .ولی گفتن با من تنها نیست ما چند نفریم که در این مورد تصمیم می گیریم برو پیش معاون و رئیس و مسئول ارزشیابی و مسئول آموزش متوسطه!گفتم خب و باهاش خداحافظی کردم .

اول رفتم اتاق مسئول ارزشیابی . ایشون گفتن، اشتباه نکنی و خودتو باز نشسته کنیا!!!!بعدا ضرر می کنی !! پنج سال که چیزی نیست !خداحافظی کردم و یه تقاضا نوشتم و رفتم اتاق معاون اداره تقدیمش کردم .ایشون گفتن نیرو کم داریم نمیشه!!!گفتم من دیگه نمی تونما اون وقت نگید چرا کار نمیکنی ؟ خندید و منم خداحافظی کردم.

با خودم گفتم هرجور شده باید بازنشسته بشم .رفتم پیش رئیس اداره .اونم هیچی نگفت فقط خندید. ......

بعد از اون روز هر از چند گاهی می رفتم اداره و تقاضامو مطرح می کردم ولی هر دفعه محکم تر از دفعه ی قبل سرمو به طاق می کوبیدن !!! قهر کردم و تا اول مهر به اداره نرفتم ....

اول مهر رفتم مدرسه. همکارام با تعجب به من نگاه کردن و گفتن پس تو هنوز اینجایی؟اونا که شرایط تو رو داشتن باز نشسته شدن .گفتم مثلا کیا؟ گفتن خواهر مسئول آموزش متوسطه - خانم رئیس اداره – خود معاون اداره – و......


 



یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:27 ::  نويسنده : محمدرضا

احساساتم را نمی فروشم ؛ حتی به بالاترین بها ! ولی .... آنگونه که بخواهم خرج می کنم ،
برای آنهایی که لایق آن هستند ... !!!


 



یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 22:20 ::  نويسنده : محمدرضا

از شر پشه ها و حشرات موذی در فصل گرم خلاص شوید
از اين راه بسيار ساده و جذاب استفاده كنيد تا از هجوم مغول وار حشرات موذي كه در دسته هاي صد هزار تايي فوج فوج از راه ميرسند تا دمار از روزگار مردمان برآرند بر شما گزندي نرسد. يك قوطي پلاستيكي نوشابه را از وسط نصف كنيد در نيمه ي پايين مقداري آب و شكر بريزيد سپس نيمه ي بالايي را برعكس داخل نيمه ي پاييني قرار دهيد بنحوي كه تشكيل يك قيف بدهد.تله ي حشرات شما آماده است!حشرات جذب شیرینی  ميشوند و همانجا می مانند
.
 



شنبه 9 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 21:25 ::  نويسنده : محمدرضا

ســـــــــال ۱۳۹۱ مــــــبـــارکـــــــــ بـــــــــــاد

غـــروب غــمـت را بـــه هــر قـیـمــی خـریـدارم

چـون طـلـوع شادیهـایــت را ازصـــــمـــــیـم

قلــب آرزومـــنــدم

دلـت شـاد و لـبـت خـنـدان بـمـانـد
برایـت عـمـرجـاویـدان بـمـانـد
خــدا را مـیدهم سـوگـنـد بـرعـشـق
هـرآن خـواهـی بـرایـت آن بـمـانـد
بـپـایـت ثــروتـی افـزون بـریـزد
کـه چـشـم دشمنت حـیران بـمـانـد
تنت سـالم سـرایت سـبز بـاشـد
برایـت زندگـی آسـان بـمـانـد

تـمـام فـصـل سـالـت عــیــد بـاشـد

چـراغ خـانـه ات تـابـان بـمـانـد

امیدوارم سال خوبی در پیش داشته باشید

هــر روزتــان نــــوروز

 


 



سه شنبه 8 فروردين 1391برچسب:, :: 22:42 ::  نويسنده : محمدرضا

دلـت را بتـکان ...


غصه هایت که ریخت، تو هم همه را فراموش کن

دلت را بتکان...

اشتباهایت وقتی افتاد روی زمین

بگذار همانجا بماند

فقط از لا به لای اشتباه هایت، یک تجربه را بیرون بکش

قاب کن و بزن به دیوار دلت ...دلت را محکم تر اگر بتکانی

تمام کینه هایت هم می ریزد

و تمام آن غم های بزرگ

و همه حسرت ها و آرزوهایت ...باز هم محکم تر از قبل بتکان

تا این بار همه آن عشق های بچه گربه ای هم بیفتدحالا آرام تر، آرام تر بتکان

تا خاطره هایت نیفتد

تلخ یا شیرین، چه تفاوت می کند؟

خاطره، خاطره است

باید باشد، باید بماند ...!کافی ست؟

نه، هنوز دلت خاک دارد

یک تکان دیگر بس است

تکاندی؟

دلت را ببین

چقدر تمیز شد...

دلت سبک شد؟حالا این دل جای "او"ست

دعوتش کن

این دل مال "او"ست...

همه چیز ریخت از دلت، همه چیز افتاد و حالا

و حالا تو ماندی و یک دل

یک دل و یک قاب تجربه

یک قاب تجربه و مشتی خاطره

مشتی خاطره و یک "او"...



خـانه تـکانی دلـت مبـارک
 



یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:, :: 20:40 ::  نويسنده : محمدرضا

روزي دروغ به حقيقت گفت : مــــيل داري با هم به دريـــا برويم و شنـــا کنيم ، حقيقــت ساده لــوح پذيرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتي به ساحل رسيدند حقيقت لباسهايش را در آورد . دروغ حيلــــه گـــر لباسهاي او را پوشيد و رفت . از آن روز هميشه حقيقت عــــريان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان مي شود...

 



پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, :: 6:3 ::  نويسنده : محمدرضا

کلاغ و طوطی هر دو زشت و سیاه آفریده شدند. طوطی اعتراض کرد و زیبا شد،

کلاغ هم راضی به رضای خدابود. اکنون طوطی در قفس است و کلاغ آزاد....

به سلامتی کلاغ که آزادی رو به زیبایی ترجیح داد!!!!!‬

 



پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:, :: 6:1 ::  نويسنده : محمدرضا



جمعه 5 اسفند 1390برچسب:, :: 13:6 ::  نويسنده : محمدرضا

شخصیت های این متن واقعی هستند. ولی نام مستعار دارند.

همه معلمین دبیرستان مطهری یا دارای کار شناسی ارشد هستند. ویا از همکاران با تجربه و با سابقه. دبیر فیزیک ،دبیر ریاضی ، دبیر شیمی ، دبیر زیست ،دبیر زبان عربی،دبیر علوم اجتماعی ،دبیر زبان خارجه ،دبیر ادبیات فارسی، دبیر تاریخ ،دبیر دین و زندگی . آقای مدیر هر جا می شینه اینا میگه و از نظم و سعی و تلاش آنهانیز همه جا تعریف می کنه.معلما هم انصافا خوب کار می کنن.
....یک هفته از سال تحصیلی گذشته بود که هنوز دبیر جغرافی نداشتیم.آقای عزیزی دبیر انتقالی از منطقه محروم به عنوان دبیر جغرافی اومد و کلاس ها را برداشت.

روز اول با یک ساعت تاخیر اومد به مدرسه.بعدش هم یک ساعت زودتر کلاس را تعطیل کرد و گفت باید برم دانشگاه پیام نور انتخاب واحد کنم . ترم آخرمه ،اگه واحدامو پاس کنم لیسانس رومیگیرم!!!

فردا هم با نیم ساعت تاخیر اومد با تعجب پرسید زنگ رو زدین! !!  !؟؟؟؟؟من رفته بودم کافی نت کار داشتم. باز فردا ی اون روز نیز همینطور...هفته اول خیلی به آقای عزیزی سخت گذشت .

هفته دوم هم به همین ترتیب گذشت ،بعضی روزا از کلاس که میومد بیرون می رفت تو شهرو نیم ساعت یا یک ساعت بعدش میومد و می گفت رفتم از کافی نت تحقیق خریدم!!! مدیر و معاونین خیلی حرص می خوردن ولی با فروتنی گذشت می کردن.ولی آقای عزیزی اصلا خودش را تغییر نمی داد!...چند بار هم مدیر بهش اعتراض کرد که معلما وساطت کردن و نذاشتن به جای باریک تری برسه .

دانش آموزا هم دیگه اعتراض می کردن و می گفتن درس نمیده و اصلا نمی پرسه!!!   میگه تحقیق بیارین تا نمره تونو بدم.

زنگ های راحت ،آقای عزیزی شروع می کرد به گله و شکایت ! می گفت من دوماهه که اومدم این منطقه به اندازه ی تمام ده سال سابقه ام کار کردم.می گفت در منطقه ای که بوده هرروز ساعت نه یا نه ونیم می رفتن کلاس و یک ساعت زودتر، بچه ها رو می فرستادن می رفتن خونه!!!و حسابی ازنظم  این مدرسه شکایت داشت!

یه روز آقای مدیر بخشنامه ی انتخاب معلم نمونه رو آوردن وگفتن که همکارا نی که می خوان شرکت کنن این مدار ک رو بیارن: (تشویقی - گواهی آموزش ضمن خدمت- تالیف... ).

دبیر ریاضی شدیدا با معیار های انتخاب معلم نمونه مخالف بود و حاضر نشد فرم پرکند .می گفت اینا همه کاغذ بازیه ،تالیفی که پول بدیم از کافی نت بخریم تالیف نیست!تشویقی هم که معلومه به کیا میدن!!!اکثر معلما هم با دبیر ریاضی موافق بودند و می گفتن که معیار ها باید تغییر کنن.آقای اکبری دبیر ادبیات که بیشترین سابقه کار رو بیشترین امتیاز رو داشت گفت من شرکت می کنم.چند تا از معلم ها هم گفتند شاید فرم راپرکنن.

 روز بعد هم آقای عزیزی با یک پوشه مملو ازکاغذ اومد دفتر ! آقای مدیر گفت اینا چی هستن ؟ آقای عزیزی گفت اینا همه  تشویقی و تحقیق!!! و تالیفن!!! یکی از معلما به شوخی گفت ما همه مون روی هم اینقدر  مستندات نداریم کی اینارو تهیه کردی؟ گفت : اون موقع که تاخیر  یا غیبت داشتم می رفتم از کافی نت ها می خریدم!!!یکی دیگه از همکارا پرسید : تشویق ها را کی به تو داده ؟گفت :(اینارو از وزیر و معاوناش بگیر تا مدیر کل و رئیس آموزش و پرورش منطقه و استاندار و فرماندار و شهردار و ... )به من دادن!!!می گفت هزار ساعت گواهی ضمن خدمت دارم ولی صد ساعت هم در کلاس ها شرکت نداشتم.!!دوستان لطف میکردن به جای من حاضری می زدن .امتحانشم که تقلب می کردیم.!!!

چند روز بعد هم،آقای مدیر اعلام کرد که با بررسی مدارک همکاران، آقای عزیزی به عنوان معلم نمونه از این مدرسه انتخاب شد زیرا بیشترین امتیاز را داشت!! !



چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:, :: 23:17 ::  نويسنده : محمدرضا

 

روزی که شنیدم بخشنامه بازنشستگی پیش از موعد اومده که همکارا با ۲۵ سال سابقه باز نشسته میشن.کلی خوشحال شدم.

 

 

گفتم افتخار باز نشستگی افتخار کمی نیست.یه روز رفتم اداره مون! توی راهروی اداره، مسئول آموزش متوسطه رو دیدم. گفتم منم میخوام بازنشسته بشم ، حقمه! گفت هنوز چیزی برای ما نیومده ما هم کاملا بی اطلاعیم از شما می شنویم و از اینا .... ته دلم خالی شد فهمیدم از ما بهترون در نوبتن !!!

 

رفتم اتاق کار گزینی.به مسئول کار گزینی  که از اقوام و آشنایان من هم بود خواسته مو گفتم ایشون دیگه اظهار بی اطلاعی نکردن .ولی گفتن با من تنها نیست ما چند نفریم که در این مورد تصمیم می گیریم برو پیش معاون و رئیس و مسئول ارزشیابی و مسئول آموزش متوسطه!گفتم خب و باهاش خداحافظی کردم .

 

 

اول رفتم اتاق مسئول ارزشیابی . ایشون گفتن، اشتباه نکنی و خودتو باز نشسته کنیا!!!!بعدا ضرر می کنی !! پنج سال که چیزی نیست !خداحافظی کردم و یه تقاضا نوشتم و  رفتم اتاق معاون اداره تقدیمش کردم .ایشون گفتن نیرو کم داریم نمیشه!!!گفتم من دیگه نمی تونما اون وقت نگید چرا کار نمیکنی ؟ خندید و منم خداحافظی کردم.

 با خودم گفتم هرجور شده باید بازنشسته بشم .رفتم پیش رئیس اداره .اونم هیچی نگفت فقط خندید.  ......

 

بعد از اون روز هر از چند گاهی می رفتم اداره و تقاضامو مطرح می کردم ولی هر دفعه محکم تر از دفعه ی قبل سرمو به طاق می کوبیدن !!! قهر کردم و تا اول مهر به اداره نرفتم ....

اول مهر رفتم مدرسه. همکارام با تعجب به من نگاه کردن و گفتن پس تو هنوز اینجایی؟اونا که شرایط تو رو داشتن باز نشسته شدن .گفتم مثلا کیا؟ گفتن خواهر مسئول آموزش متوسطه   - خانم رئیس اداره –  خود معاون اداره – و......

 



جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, :: 12:1 ::  نويسنده : محمدرضا

معلم پای تخته داد می زد.

صورتش از خشم گلگون بودو دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود،

ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند!....

وان یکی در گوشه ای دیگر«جوانان» را ورق می زد!..

.برای که بی خود های و هوی می کرد و با آن شور بی پایان ،تساوی های جبری را نشان می داد؟

با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود،تساوی را چنین بنوشت:

«یک با یک برابر است...»

از میان جمع شاگردان یکی برخاست ،

همیشه یک نفر باید بپا خیزد،

به آرامی سخن سر داد:تساوی اشتباهی فاحش و محض است...

معلم، مات بر جا ماند.و او پرسید:اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت .معلم خشمگین فریاد زد:

آری برابر بود.

و او با پوزخندی گفت:اگر یک فرد انسان واحد یک بود،آنکه زور وزر به دامن داشت بالا بود وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت  پایین بود...؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود ،آنکه صورت نقره گون  چون قرص مه می داشت ،  بالا بود؟

وان سیه چرده که می نالید،  پایین بود...؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود ،این تساوی زیر و رو می شد !

حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود،نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید؟

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟یک اگر با یک برابر بودپس که پشتش  زیر بار فقر خم می شدیا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟

یک اگر با یک برابر بودپس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟معلم ناله آسا گفت:ــ بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:.....

 

یک با یک برابر نیست!!!

 



پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, :: 21:2 ::  نويسنده : محمدرضا

 

معادله۱


انسان = خواب + خوراک + کار+ تفریح

الاغ = خواب + خوراک

پس

انسان = الاغ + کار + تفریح

وبنابرین

تفریح – انسان = الاغ + کار

بعبارت دیگر

انسانی که تفریح ندارد = الاغی که فقط کار می کند

*****

معادله ۲

مرد = خواب + خوراک + درآمد

الاغ = خواب + خوراک

پس

مرد = الاغ + درآمد

و بنابرین

درآمد – مرد = الاغ

بعبارت دیگر

مردی که درآمد ندارد = الاغ


*****

معادله۳

زن = خواب + خوراک + خرج پول

الاغ = خواب + خوراک

پس

زن = الاغ + خرج پول

وبنابرین

خرج پول – زن= الاغ

بعبارت دیگر

زنی که پول خرج نمی کند = الاغ


*****

نتیجه گیری:

از معادلات ۲و۳ داریم:

مردی که درآمد ندارد = زنی که پول خرج نمیکند

پس:

 
فرض منطقی۱: مردها درآمد دارند تا نگذارند زنها تبدیل به الاغ شوند.. 

و

فرض منطقی ۲: زنها پول خرج می کنند تا نگذارند مردها تبدیل به الاغ شوند.

بنابرین داریم …

مرد + زن = الاغ + درآمد + الاغ + خرج پول

> و ازفرضهای۱و۲ نتیجه منطقی میگیریم که:

مرد + زن = ۲ الاغی که با هم بخوشی زندگی میکنند

 
البته اینا فقط شوخی بودا یه وقت برنخوره به کسی 


 



شنبه 22 بهمن 1390برچسب:, :: 7:26 ::  نويسنده : محمدرضا

 

 

در این صفحه 4 تا سوال هستش باید اون ها رو سریع جواب بدی حق فکر کردن نداری حالا بگذار ببینم چقدر باهوش هستی

 

 برو پایین تر.....

 

 سوال اول :

 

 فرض کنید در یک مسابقه ی دوی سرعت شرکت کرده اید. شما از نفر دوم سبقت می گیرید حالا نفر چندم هستید؟

 برای پاسخ به سوال دوم، باید زمان کمتری را نسبت به سوال اول فکر کنی .

 

 سوال دوم :

 

 اگر شما توی همان مسابقه از نفر آخر سبقت بگیرید، نفر چندم خواهید شد؟

 

 ریاضیات فریبنده !!!

 

سوال سوم رو فقط ذهنی حل کنید. از قلم و کاغذ و ماشین حساب استفاده نکنید.

 

 سوال سوم :

 

عدد 1000 رو فرض کنید. 40 رو به اون اضافه کنید. حاصل رو با یک 1000 دیگر جمع کنید. عدد 30 رو به جواب اضافه کنید. با یک هزار دیگر جمع کنید. حالا 20 تا دیگر به حاصل جمع، اضافه کنید. با 1000 تای دیگر جمع کنید و نهایتاً 10 تا دیگر به حاصل اضافه کنید. حاصل جمع بالا چنده؟

 

سوال چهارم :

 

پدر ماری، پنج تا دختر داره :

 

1-  Nana

 

2-  Nene

 

3-  Nini

 

۴-  Nono

5-  اسم پنجمی چیه؟

 



جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 18:37 ::  نويسنده : محمدرضا

 

ثابت کنید وزن فیل با وزن پشه مساوی است !

اثبــــــــــــــــــات :

فرض کنید وزن فیل مساوی x و وزن پشه مساوی y و مجموع وزن فیل و پشه روی هم مساوی ۲v باشد، دراین صورت داریم:

x+y=۲v

این تساوی را می توان به صورت های زیر نوشت :

x-۲v=-y
x=-y+۲v

از ضرب این دو تساوی در یکدیگر ،بدست می آید:

x۲-۲vx=y۲-۲vy

به دو طرف این تساوی ، جمله  v۲ را اضافه می کنیم :

x۲-۲vx+v۲=y۲-۲vy+v۲

 

که به سادگی به این صورت در می آید :


x-v)۲= (y-v )۲)   

اگر از دو طرف این تساوی جذر بگیریم، می شود:

x-v=y-v

و از آنجا:

        x=y        

یعنی وزن فیل برابر وزن پشه است !!!!!
شما چه فکر می کنید ؟ اشکال این استدلال در کجاست؟

 



جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 18:35 ::  نويسنده : محمدرضا

 

اشكي كه بي‌صداست

 

پشتي كه بي‌پناست

 

دستي كه بسته است

 

پايي كه خسته است

 

دل را كه عاشق است

 

حرفي كه صادق است

 

شعري كه بي‌بهاست

 

شرمي كه آشناست

 

 دارايي من است


ارزاني شماست




جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 11:15 ::  نويسنده : محمدرضا

يه بار  پنج تا مورچه ميرن حمام.
دو تا از اونها برميگردن.
اون سه تاي ديگه چه اتفاقي براشون مي افته؟
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
جواب در ادامــــــــــــــــــــــــــــــه ی مطلب



ادامه مطلب ...


جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 10:58 ::  نويسنده : محمدرضا

 

آدما از جنس برگن

گاهی سبزن گاهی پاییزن و زردن

زمستون دیده نمیشن

تابستون سایبون سبزن

آدما خیلی قشنگن...

حیف که هر لحظه یه رنگن!!!



چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 20:41 ::  نويسنده : محمدرضا

 

عشق لالایی بارون تو شباست ، نم نم بارون پشت شیشه هاست

لحظه شبنم و برگ گل یاس ، لحظه رهایی پرنده هاست

لحظه عزیز با تو بودنه ، آخرین پناه موندن منه

 



چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 20:38 ::  نويسنده : محمدرضا

یک دسته سرباز در مسیر خود به رودخانه ی پر آبی می رسند که باید از آن عبور می کردند . پل ویران و رودخانه عمیق بود . در ساحل دو پسر بچه با قایق خود بازی می کردند.ولی قایق کوچک بود و فقط یک سرباز یا فقط دو پسر بچه می توانستند در آن بنشینند و از رود خانه عبور کنند .با وجود این فرمانده ی سربازان فکری اندیشد و همه ی سربازان با همین قایق از رود خانه گذشتند!
 به چه تر تیبی این کار را انجام دادند؟



چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 20:32 ::  نويسنده : محمدرضا

ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم، سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم، بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم، سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم،  سپس می تونستم به کار برگردم، اما برای بازنشستگی تلاش کردم، اما اکنون که در حال مرگ هستم، ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم.
 
لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود.قدر دان موقعیت فعلی خود باشید و از هر روز خود لذت ببرید.برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مردو گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم.
 



شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 7:27 ::  نويسنده : محمدرضا

 

به این ضرب توجه کنید : خیلی جالبه . نیست؟

 

777777777777
777777777777×
  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
49
4949
494949
49494949
4949494949
494949494949
49494949494949
4949494949494949
494949494949494949
49494949494949494949
4949494949494949494949
494949494949494949494949
4949494949494949494949
49494949494949494949
494949494949494949
4949494949494949
49494949494949
494949494949
4949494949
49494949
494949
4949
49

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

604938271603728395061729



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 23:39 ::  نويسنده : محمدرضا

  

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ » …


رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود … صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید..
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را
برای دانستن فدا کنم.. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم ..
تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶, ۲۸۴,۲۳۲ عدد است و

۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹, ۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲

سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد .
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت….
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت.. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.

.

.

.

.
.
.
.
.

اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید !

ببخشید که شوخی بی مزهای کردم



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 14:8 ::  نويسنده : محمدرضا

سه برادر ۲۴ (بیست وچهار)سیب را بین خودبه این ترتیب تقسیم کردند که هرکدام به تعدادسال های سن سه سال قبل خود صاحب سیب شدند. برادر کوچکتر ُکه سهم کمتری گرفته بود با استفاده از هوش خود به برادرانش پیشنهاد کرد که سیب های خود را به این ترتیب مبادله کنند او گفت:

من نصف سیب هایم را برای خودم نگه میدارم و نصف دیگر رابین شمابه طور مساوی تقسیم می کنم بعدباید برادر وسط همین کار را بکند یعنی نصف سیب هایش را برای خود نگه دارد و بقیه را بین من و برادر بزرگ به طور مساوی تقسیم کند. در آخر برادر بزرگتر هم همین کار را می کند .

برادر های بزرگتربا پیشنهاد برادر کوچکتر موافقت کردند در نتیجه تعداد سیب های هر سه مساوی شد !

برادرها هر کدام چند سال داشتند؟؟؟



چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 20:33 ::  نويسنده : محمدرضا

  رودخانه زاینده رود( سامان)

 



دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, :: 21:49 ::  نويسنده : محمدرضا

شهر سامان در 20 کیلومتری شمال شهرکرد در استان چهارمحال وبختیاری واقع است.

عکس های زیبایی از این شهر توریستی در زیر مشاهده می کنید .

پل تاریخی زمانخان بر روی رود خانه زاینده رود که از کنار سامان می گذرد سالیانه هزاران گردشگر را از سراسر ایران به خود جذب می کند .



ادامه مطلب ...


جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 17:32 ::  نويسنده : محمدرضا

 

 

یک نفر درو پنچره سازي براش مي رند خواستگاري بعد مادرو پدر عروس مي پرسند داماد چه كارست خانواده داماد بخاطراين كه كلاس بزارند ميگن داماد  ويندوزنصب ميكنه!!!!!!

 

يه روز غضنفر ميره كف استخر دهانش را ميگيره داشته خفه ميشده.بهش ميگن خره چرا رفتي اين زير؟ميگه مي خوام ببينم اين بنايي كه اين كف را كاشي كرده چه طوری اين زير دوام آورده!!!

ازحیف نون مي پرسند:كجا ميري ميگه كرواش مي گن پس ماشينت كو ؟میگه كارواش نزدیكه پياده مي رم!!!!

 



جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 11:46 ::  نويسنده : محمدرضا

دنياي گنجشكي

يه روز يه گنجشك با يه موتوري تصادف مي كنه و بي هوش مي شه. وقتي به هوش مياد مي بينه توی  قفسه. مي زنه تو سرش و مي گه: «بيچاره شدم، موتوريه مرد!!

موهای سفید

پدر: «پسرم! هر وقت منو عصباني مي كني، يكي از موهام سفيد مي شه.»
پسر:« حالا فهميدم كه چرا پدر بزرگ همه موهايهش سفيد ه!!!

استراحت

اولي:« از بس استراحت كردم، خسته شدم.»
دومي:« خب يك كم استراحت كن
!!!



جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 10:6 ::  نويسنده : محمدرضا

 

طرفداري


دو شكارچي با هم صحبت مي كردند. اولي پرسيد:« اگر خرسي به تو حمله كند، چه مي كني؟»
دومي: «با تفنگ شكارش مي كنم.»
اولي: « اگر تفنگ نداشته باشي، چه؟»
دومي:« مي روم بالاي درخت.»
اولي:« اگر آنجا درخت نباشد، چي؟»
دومي: «خب، پشت يك صخره پنهان مي شوم.»
اولي: «اگر صخره نبود، چه؟»
دومي:« توي گودالي دراز مي كشم.»
اولي: «اگر گودال هم نبود؟»

در اين موقع، شكارچي دوم عصباني شد و گفت: «داداش!  بگو ببينم، تو طرفدار مني يا خرسه؟!

 



جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 9:24 ::  نويسنده : محمدرضا

 

توصيه مادرها

مادر: «پسرم!  باز م كه با اميد دعوا كردي!  مگر نگفتم هر وقت عصباني شدي، تا ۵۰ بشمار تا عصبانيتت تموم بشه و دعواتون نشه؟»

 

پسر:« بله مادر جون!  گفته بودي ، اما مادر اميد به او گفته بود كه فقط تا ۳۰بشماره!!!



جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 9:14 ::  نويسنده : محمدرضا

روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم

ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه  !!



پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, :: 21:42 ::  نويسنده : محمدرضا

 

 

تاريخ : جمعه 30 دی1390 | نویسنده : صالح
 
 
معلم: هرکي سوال بعدي منو جواب بده ميتونه بره خونه.
 
 
(شاگرد نخاله کيفشو از پنجره ميندازه بيرون...)
 
-معلم با عصبانيت: کي اون کيفو انداخت بيرون؟
 
-من بودم آقا . . .
خداحافظ
.
 


چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, :: 22:51 ::  نويسنده : محمدرضا

احساس تو نسبت به من از نظر عشق کداميک از گزينه هاي زير است ?

الف ) گزينه ب
ب ) گزينه ج
ج ) گزينه د
د ) ميميرم برات...



سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 6:12 ::  نويسنده : محمدرضا

 

پل تاریخی زمانخان سامان (استان چهار محال وبختیاری)



دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 14:48 ::  نويسنده : محمدرضا

 

در مهد كودك هاي ما ۹ صندلي ميذارن و به ۱۰ بچه ميگن هر كي نتونه سريع براي خودش يه جا بگيره باخته و بعد ۹ بچه و ۸ صندلي و ادامه بازي تا يك بچه باقي بمونه. بچه ها هم همديگر رو هل ميدن تا خودشون بتونن روي صندلي بشينن.

 

در مهد كودك هاي ژاپن 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن اگه يكي روي صندلي جا نشه همه باختين. لذا بچه ها نهايت سعي خودشونو ميكنن و همديگر رو طوري بغل ميكنن كه كل تيم 10 نفره روي 9 تا صندلي جا بشن و كسي بي صندلي نمونه. بعد 10 نفر روي 8 صندلي، بعد 10 نفر روي 7 صندلي و همينطور تا آخر. ... با اين بازي ما از بچگي به كودكان خود آموزش ميديم كه هر كي بايد به فكر خودش باشه. اما در سرزمين آفتاب، چشم بادامي ها با اين بازي به بچه هاشون فرهنگ همدلي و كمك به همديگر و كار تيمي رو ياد ميدن



دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 14:44 ::  نويسنده : محمدرضا

 

اگر قیمت کتاب تاریخ ۸۲۰ تومان و قیمت کتاب رمان ۸۴۵تومان و قیمت کتاب فلسفه ۸۰۷ تومان باشد، قیمت کتاب هندسه چقدر است؟

 



دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 14:42 ::  نويسنده : محمدرضا

 

من آن ابرم که می خواهد ببارد ،   دل تنگم هوای گریه دارد ،   

   دل تنگم غریب این در و دشت  ،    نمی داند کجا سر می گذارد




یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:, :: 20:34 ::  نويسنده : محمدرضا

دلتنگ تو امـــروز شدم تـا فــردا       فردا شد و باز هم تو گفتی فــردا

امروز دلم مانده و یک دنیا حرف        یک هیچ به نفع دل تو تــا فـــردا

 



یک شنبه 2 بهمن 1398برچسب:, :: 17:20 ::  نويسنده : محمدرضا

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد