درباره وبلاگ


دوستان عزیز و یاران صمیمی به وبلاگ من خوش آمدید
پيوندها
نويسندگان


ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 38
بازدید دیروز : 63
بازدید هفته : 102
بازدید ماه : 101
بازدید کل : 36840
تعداد مطالب : 40
تعداد نظرات : 14
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


كد موسيقي براي وبلاگ

سامان من
سرگرمی - اس ام اس - معما




 

روزی که شنیدم بخشنامه بازنشستگی پیش از موعد اومده که همکارا با ۲۵ سال سابقه باز نشسته میشن.کلی خوشحال شدم.

 

 

گفتم افتخار باز نشستگی افتخار کمی نیست.یه روز رفتم اداره مون! توی راهروی اداره، مسئول آموزش متوسطه رو دیدم. گفتم منم میخوام بازنشسته بشم ، حقمه! گفت هنوز چیزی برای ما نیومده ما هم کاملا بی اطلاعیم از شما می شنویم و از اینا .... ته دلم خالی شد فهمیدم از ما بهترون در نوبتن !!!

 

رفتم اتاق کار گزینی.به مسئول کار گزینی  که از اقوام و آشنایان من هم بود خواسته مو گفتم ایشون دیگه اظهار بی اطلاعی نکردن .ولی گفتن با من تنها نیست ما چند نفریم که در این مورد تصمیم می گیریم برو پیش معاون و رئیس و مسئول ارزشیابی و مسئول آموزش متوسطه!گفتم خب و باهاش خداحافظی کردم .

 

 

اول رفتم اتاق مسئول ارزشیابی . ایشون گفتن، اشتباه نکنی و خودتو باز نشسته کنیا!!!!بعدا ضرر می کنی !! پنج سال که چیزی نیست !خداحافظی کردم و یه تقاضا نوشتم و  رفتم اتاق معاون اداره تقدیمش کردم .ایشون گفتن نیرو کم داریم نمیشه!!!گفتم من دیگه نمی تونما اون وقت نگید چرا کار نمیکنی ؟ خندید و منم خداحافظی کردم.

 با خودم گفتم هرجور شده باید بازنشسته بشم .رفتم پیش رئیس اداره .اونم هیچی نگفت فقط خندید.  ......

 

بعد از اون روز هر از چند گاهی می رفتم اداره و تقاضامو مطرح می کردم ولی هر دفعه محکم تر از دفعه ی قبل سرمو به طاق می کوبیدن !!! قهر کردم و تا اول مهر به اداره نرفتم ....

اول مهر رفتم مدرسه. همکارام با تعجب به من نگاه کردن و گفتن پس تو هنوز اینجایی؟اونا که شرایط تو رو داشتن باز نشسته شدن .گفتم مثلا کیا؟ گفتن خواهر مسئول آموزش متوسطه   - خانم رئیس اداره –  خود معاون اداره – و......

 



جمعه 28 بهمن 1390برچسب:, :: 12:1 ::  نويسنده : محمدرضا

معلم پای تخته داد می زد.

صورتش از خشم گلگون بودو دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود،

ولی آخر کلاسی ها لواشک بین خود تقسیم می کردند!....

وان یکی در گوشه ای دیگر«جوانان» را ورق می زد!..

.برای که بی خود های و هوی می کرد و با آن شور بی پایان ،تساوی های جبری را نشان می داد؟

با خطی خوانا به روی تخته ای کز ظلمتی تاریک غمگین بود،تساوی را چنین بنوشت:

«یک با یک برابر است...»

از میان جمع شاگردان یکی برخاست ،

همیشه یک نفر باید بپا خیزد،

به آرامی سخن سر داد:تساوی اشتباهی فاحش و محض است...

معلم، مات بر جا ماند.و او پرسید:اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز یک با یک برابر بود؟

سکوت مدهشی بود و سوالی سخت .معلم خشمگین فریاد زد:

آری برابر بود.

و او با پوزخندی گفت:اگر یک فرد انسان واحد یک بود،آنکه زور وزر به دامن داشت بالا بود وانکه قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت  پایین بود...؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود ،آنکه صورت نقره گون  چون قرص مه می داشت ،  بالا بود؟

وان سیه چرده که می نالید،  پایین بود...؟

اگر یک فرد انسان واحد یک بود ،این تساوی زیر و رو می شد !

حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود،نان و مال مفت خواران از کجا آماده می گردید؟

یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟یک اگر با یک برابر بودپس که پشتش  زیر بار فقر خم می شدیا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟

یک اگر با یک برابر بودپس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟معلم ناله آسا گفت:ــ بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:.....

 

یک با یک برابر نیست!!!

 



پنج شنبه 27 بهمن 1390برچسب:, :: 21:2 ::  نويسنده : محمدرضا

 

معادله۱


انسان = خواب + خوراک + کار+ تفریح

الاغ = خواب + خوراک

پس

انسان = الاغ + کار + تفریح

وبنابرین

تفریح – انسان = الاغ + کار

بعبارت دیگر

انسانی که تفریح ندارد = الاغی که فقط کار می کند

*****

معادله ۲

مرد = خواب + خوراک + درآمد

الاغ = خواب + خوراک

پس

مرد = الاغ + درآمد

و بنابرین

درآمد – مرد = الاغ

بعبارت دیگر

مردی که درآمد ندارد = الاغ


*****

معادله۳

زن = خواب + خوراک + خرج پول

الاغ = خواب + خوراک

پس

زن = الاغ + خرج پول

وبنابرین

خرج پول – زن= الاغ

بعبارت دیگر

زنی که پول خرج نمی کند = الاغ


*****

نتیجه گیری:

از معادلات ۲و۳ داریم:

مردی که درآمد ندارد = زنی که پول خرج نمیکند

پس:

 
فرض منطقی۱: مردها درآمد دارند تا نگذارند زنها تبدیل به الاغ شوند.. 

و

فرض منطقی ۲: زنها پول خرج می کنند تا نگذارند مردها تبدیل به الاغ شوند.

بنابرین داریم …

مرد + زن = الاغ + درآمد + الاغ + خرج پول

> و ازفرضهای۱و۲ نتیجه منطقی میگیریم که:

مرد + زن = ۲ الاغی که با هم بخوشی زندگی میکنند

 
البته اینا فقط شوخی بودا یه وقت برنخوره به کسی 


 



شنبه 22 بهمن 1390برچسب:, :: 7:26 ::  نويسنده : محمدرضا

 

 

در این صفحه 4 تا سوال هستش باید اون ها رو سریع جواب بدی حق فکر کردن نداری حالا بگذار ببینم چقدر باهوش هستی

 

 برو پایین تر.....

 

 سوال اول :

 

 فرض کنید در یک مسابقه ی دوی سرعت شرکت کرده اید. شما از نفر دوم سبقت می گیرید حالا نفر چندم هستید؟

 برای پاسخ به سوال دوم، باید زمان کمتری را نسبت به سوال اول فکر کنی .

 

 سوال دوم :

 

 اگر شما توی همان مسابقه از نفر آخر سبقت بگیرید، نفر چندم خواهید شد؟

 

 ریاضیات فریبنده !!!

 

سوال سوم رو فقط ذهنی حل کنید. از قلم و کاغذ و ماشین حساب استفاده نکنید.

 

 سوال سوم :

 

عدد 1000 رو فرض کنید. 40 رو به اون اضافه کنید. حاصل رو با یک 1000 دیگر جمع کنید. عدد 30 رو به جواب اضافه کنید. با یک هزار دیگر جمع کنید. حالا 20 تا دیگر به حاصل جمع، اضافه کنید. با 1000 تای دیگر جمع کنید و نهایتاً 10 تا دیگر به حاصل اضافه کنید. حاصل جمع بالا چنده؟

 

سوال چهارم :

 

پدر ماری، پنج تا دختر داره :

 

1-  Nana

 

2-  Nene

 

3-  Nini

 

۴-  Nono

5-  اسم پنجمی چیه؟

 



جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 18:37 ::  نويسنده : محمدرضا

 

ثابت کنید وزن فیل با وزن پشه مساوی است !

اثبــــــــــــــــــات :

فرض کنید وزن فیل مساوی x و وزن پشه مساوی y و مجموع وزن فیل و پشه روی هم مساوی ۲v باشد، دراین صورت داریم:

x+y=۲v

این تساوی را می توان به صورت های زیر نوشت :

x-۲v=-y
x=-y+۲v

از ضرب این دو تساوی در یکدیگر ،بدست می آید:

x۲-۲vx=y۲-۲vy

به دو طرف این تساوی ، جمله  v۲ را اضافه می کنیم :

x۲-۲vx+v۲=y۲-۲vy+v۲

 

که به سادگی به این صورت در می آید :


x-v)۲= (y-v )۲)   

اگر از دو طرف این تساوی جذر بگیریم، می شود:

x-v=y-v

و از آنجا:

        x=y        

یعنی وزن فیل برابر وزن پشه است !!!!!
شما چه فکر می کنید ؟ اشکال این استدلال در کجاست؟

 



جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 18:35 ::  نويسنده : محمدرضا

 

اشكي كه بي‌صداست

 

پشتي كه بي‌پناست

 

دستي كه بسته است

 

پايي كه خسته است

 

دل را كه عاشق است

 

حرفي كه صادق است

 

شعري كه بي‌بهاست

 

شرمي كه آشناست

 

 دارايي من است


ارزاني شماست




جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 11:15 ::  نويسنده : محمدرضا

يه بار  پنج تا مورچه ميرن حمام.
دو تا از اونها برميگردن.
اون سه تاي ديگه چه اتفاقي براشون مي افته؟
.

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
جواب در ادامــــــــــــــــــــــــــــــه ی مطلب



ادامه مطلب ...


جمعه 21 بهمن 1390برچسب:, :: 10:58 ::  نويسنده : محمدرضا

 

آدما از جنس برگن

گاهی سبزن گاهی پاییزن و زردن

زمستون دیده نمیشن

تابستون سایبون سبزن

آدما خیلی قشنگن...

حیف که هر لحظه یه رنگن!!!



چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 20:41 ::  نويسنده : محمدرضا

 

عشق لالایی بارون تو شباست ، نم نم بارون پشت شیشه هاست

لحظه شبنم و برگ گل یاس ، لحظه رهایی پرنده هاست

لحظه عزیز با تو بودنه ، آخرین پناه موندن منه

 



چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 20:38 ::  نويسنده : محمدرضا

یک دسته سرباز در مسیر خود به رودخانه ی پر آبی می رسند که باید از آن عبور می کردند . پل ویران و رودخانه عمیق بود . در ساحل دو پسر بچه با قایق خود بازی می کردند.ولی قایق کوچک بود و فقط یک سرباز یا فقط دو پسر بچه می توانستند در آن بنشینند و از رود خانه عبور کنند .با وجود این فرمانده ی سربازان فکری اندیشد و همه ی سربازان با همین قایق از رود خانه گذشتند!
 به چه تر تیبی این کار را انجام دادند؟



چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, :: 20:32 ::  نويسنده : محمدرضا

ابتدا به شدت سعی داشتم تا دبیرستان را تمام کنم و دانشکده را شروع کنم، سپس به شدت سعی داشتم تا دانشگاه را تمام کرده و وارد بازار کار شوم، بعد تمام تلاشم این بود که ازدواج کنم و صاحب فرزند شوم، سپس تمام سعی و تلاشم را برای فرزندانم بکار بردم تا آنها را تا حد مناسبی پرورش دهم،  سپس می تونستم به کار برگردم، اما برای بازنشستگی تلاش کردم، اما اکنون که در حال مرگ هستم، ناگهان فهمیده ام که فراموش کرده بودم زندگی کنم.
 
لطفا اجازه ندهید این اتفاق برای شما هم تکرار شود.قدر دان موقعیت فعلی خود باشید و از هر روز خود لذت ببرید.برای به دست آوردن پول، سلامتی خود را از دست می دهیم سپس برای بازیابی مجدد سلامتی مان پول مان را از دست می دهیم گونه ای زندگی می کنیم که گویا هرگز نخواهیم مردو گونه ای می میریم که گویا هرگز زندگی نکرده ایم.
 



شنبه 15 بهمن 1390برچسب:, :: 7:27 ::  نويسنده : محمدرضا

 

به این ضرب توجه کنید : خیلی جالبه . نیست؟

 

777777777777
777777777777×
  ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
49
4949
494949
49494949
4949494949
494949494949
49494949494949
4949494949494949
494949494949494949
49494949494949494949
4949494949494949494949
494949494949494949494949
4949494949494949494949
49494949494949494949
494949494949494949
4949494949494949
49494949494949
494949494949
4949494949
49494949
494949
4949
49

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

604938271603728395061729



پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 23:39 ::  نويسنده : محمدرضا

  

اتومبیل مردی که به تنهایی سفر می کرد در نزدیکی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حرکت کرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ » …


رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت کرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر کردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای که تا قبل از آن هرگز نشنیده بود … صبح فردا از راهبان صومعه پرسید که صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
مرد با نا امیدی از آنها تشکر کرد و آنجا را ترک کرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت کردند ، از وی پذیرایی کردند و ماشینش را تعمیر کردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت کننده عجیب را که چند سال قبل شنیده بود ، شنید..
صبح فردا پرسید که آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یک راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را
برای دانستن فدا کنم.. اگر تنها راهی که من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است که راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط کره زمین سفر کنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یک راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و ۴۵ سال بعد برگشت و در صومعه را زد. مرد گفت :‌« من به تمام نقاط کرده زمین سفر کردم و عمر خودم را وقف کاری که از من خواسته بودید کردم ..
تعداد برگ های گیاه دنیا ۳۷۱,۱۴۵,۲۳۶, ۲۸۴,۲۳۲ عدد است و

۲۳۱,۲۸۱,۲۱۹, ۹۹۹,۱۲۹,۳۸۲

سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبریک می گوییم . پاسخ های تو کاملا صحیح است . اکنون تو یک راهب هستی . ما اکنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یک در چوبی راهنمایی کرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممکن است کلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها کلید را به او دادند و او در را باز کرد.
پشت در چوبی یک در سنگی بود . مرد درخواست کرد تا کلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها کلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز کرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست کلید کرد .
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت کبود قرار داشت….
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این کلید آخرین در است » . مرد که از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت.. او قفل در را باز کرد. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد که منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی که او دید واقعا شگفت انگیز و باور نکردنی بود.

.

.

.

.
.
.
.
.

اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید !

ببخشید که شوخی بی مزهای کردم



ادامه مطلب ...


پنج شنبه 13 بهمن 1390برچسب:, :: 14:8 ::  نويسنده : محمدرضا

سه برادر ۲۴ (بیست وچهار)سیب را بین خودبه این ترتیب تقسیم کردند که هرکدام به تعدادسال های سن سه سال قبل خود صاحب سیب شدند. برادر کوچکتر ُکه سهم کمتری گرفته بود با استفاده از هوش خود به برادرانش پیشنهاد کرد که سیب های خود را به این ترتیب مبادله کنند او گفت:

من نصف سیب هایم را برای خودم نگه میدارم و نصف دیگر رابین شمابه طور مساوی تقسیم می کنم بعدباید برادر وسط همین کار را بکند یعنی نصف سیب هایش را برای خود نگه دارد و بقیه را بین من و برادر بزرگ به طور مساوی تقسیم کند. در آخر برادر بزرگتر هم همین کار را می کند .

برادر های بزرگتربا پیشنهاد برادر کوچکتر موافقت کردند در نتیجه تعداد سیب های هر سه مساوی شد !

برادرها هر کدام چند سال داشتند؟؟؟



چهار شنبه 12 بهمن 1390برچسب:, :: 20:33 ::  نويسنده : محمدرضا

  رودخانه زاینده رود( سامان)

 



دو شنبه 10 بهمن 1390برچسب:, :: 21:49 ::  نويسنده : محمدرضا

شهر سامان در 20 کیلومتری شمال شهرکرد در استان چهارمحال وبختیاری واقع است.

عکس های زیبایی از این شهر توریستی در زیر مشاهده می کنید .

پل تاریخی زمانخان بر روی رود خانه زاینده رود که از کنار سامان می گذرد سالیانه هزاران گردشگر را از سراسر ایران به خود جذب می کند .



ادامه مطلب ...


جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 17:32 ::  نويسنده : محمدرضا

 

 

یک نفر درو پنچره سازي براش مي رند خواستگاري بعد مادرو پدر عروس مي پرسند داماد چه كارست خانواده داماد بخاطراين كه كلاس بزارند ميگن داماد  ويندوزنصب ميكنه!!!!!!

 

يه روز غضنفر ميره كف استخر دهانش را ميگيره داشته خفه ميشده.بهش ميگن خره چرا رفتي اين زير؟ميگه مي خوام ببينم اين بنايي كه اين كف را كاشي كرده چه طوری اين زير دوام آورده!!!

ازحیف نون مي پرسند:كجا ميري ميگه كرواش مي گن پس ماشينت كو ؟میگه كارواش نزدیكه پياده مي رم!!!!

 



جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 11:46 ::  نويسنده : محمدرضا

دنياي گنجشكي

يه روز يه گنجشك با يه موتوري تصادف مي كنه و بي هوش مي شه. وقتي به هوش مياد مي بينه توی  قفسه. مي زنه تو سرش و مي گه: «بيچاره شدم، موتوريه مرد!!

موهای سفید

پدر: «پسرم! هر وقت منو عصباني مي كني، يكي از موهام سفيد مي شه.»
پسر:« حالا فهميدم كه چرا پدر بزرگ همه موهايهش سفيد ه!!!

استراحت

اولي:« از بس استراحت كردم، خسته شدم.»
دومي:« خب يك كم استراحت كن
!!!



جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 10:6 ::  نويسنده : محمدرضا

 

طرفداري


دو شكارچي با هم صحبت مي كردند. اولي پرسيد:« اگر خرسي به تو حمله كند، چه مي كني؟»
دومي: «با تفنگ شكارش مي كنم.»
اولي: « اگر تفنگ نداشته باشي، چه؟»
دومي:« مي روم بالاي درخت.»
اولي:« اگر آنجا درخت نباشد، چي؟»
دومي: «خب، پشت يك صخره پنهان مي شوم.»
اولي: «اگر صخره نبود، چه؟»
دومي:« توي گودالي دراز مي كشم.»
اولي: «اگر گودال هم نبود؟»

در اين موقع، شكارچي دوم عصباني شد و گفت: «داداش!  بگو ببينم، تو طرفدار مني يا خرسه؟!

 



جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 9:24 ::  نويسنده : محمدرضا

 

توصيه مادرها

مادر: «پسرم!  باز م كه با اميد دعوا كردي!  مگر نگفتم هر وقت عصباني شدي، تا ۵۰ بشمار تا عصبانيتت تموم بشه و دعواتون نشه؟»

 

پسر:« بله مادر جون!  گفته بودي ، اما مادر اميد به او گفته بود كه فقط تا ۳۰بشماره!!!



جمعه 7 بهمن 1390برچسب:, :: 9:14 ::  نويسنده : محمدرضا

روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم

ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه  !!



پنج شنبه 6 بهمن 1390برچسب:, :: 21:42 ::  نويسنده : محمدرضا

 

 

تاريخ : جمعه 30 دی1390 | نویسنده : صالح
 
 
معلم: هرکي سوال بعدي منو جواب بده ميتونه بره خونه.
 
 
(شاگرد نخاله کيفشو از پنجره ميندازه بيرون...)
 
-معلم با عصبانيت: کي اون کيفو انداخت بيرون؟
 
-من بودم آقا . . .
خداحافظ
.
 


چهار شنبه 5 بهمن 1390برچسب:, :: 22:51 ::  نويسنده : محمدرضا

احساس تو نسبت به من از نظر عشق کداميک از گزينه هاي زير است ?

الف ) گزينه ب
ب ) گزينه ج
ج ) گزينه د
د ) ميميرم برات...



سه شنبه 4 بهمن 1390برچسب:, :: 6:12 ::  نويسنده : محمدرضا

 

پل تاریخی زمانخان سامان (استان چهار محال وبختیاری)



دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 14:48 ::  نويسنده : محمدرضا

 

در مهد كودك هاي ما ۹ صندلي ميذارن و به ۱۰ بچه ميگن هر كي نتونه سريع براي خودش يه جا بگيره باخته و بعد ۹ بچه و ۸ صندلي و ادامه بازي تا يك بچه باقي بمونه. بچه ها هم همديگر رو هل ميدن تا خودشون بتونن روي صندلي بشينن.

 

در مهد كودك هاي ژاپن 9 صندلي ميذارن و به 10 بچه ميگن اگه يكي روي صندلي جا نشه همه باختين. لذا بچه ها نهايت سعي خودشونو ميكنن و همديگر رو طوري بغل ميكنن كه كل تيم 10 نفره روي 9 تا صندلي جا بشن و كسي بي صندلي نمونه. بعد 10 نفر روي 8 صندلي، بعد 10 نفر روي 7 صندلي و همينطور تا آخر. ... با اين بازي ما از بچگي به كودكان خود آموزش ميديم كه هر كي بايد به فكر خودش باشه. اما در سرزمين آفتاب، چشم بادامي ها با اين بازي به بچه هاشون فرهنگ همدلي و كمك به همديگر و كار تيمي رو ياد ميدن



دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 14:44 ::  نويسنده : محمدرضا

 

اگر قیمت کتاب تاریخ ۸۲۰ تومان و قیمت کتاب رمان ۸۴۵تومان و قیمت کتاب فلسفه ۸۰۷ تومان باشد، قیمت کتاب هندسه چقدر است؟

 



دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, :: 14:42 ::  نويسنده : محمدرضا

 

من آن ابرم که می خواهد ببارد ،   دل تنگم هوای گریه دارد ،   

   دل تنگم غریب این در و دشت  ،    نمی داند کجا سر می گذارد




یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:, :: 20:34 ::  نويسنده : محمدرضا